کد مطلب:53173 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:262

جمجمه انوشیروان سخن می گوید











به امام علی علیه السلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشكر مجهز به سرزمین های اسلامی حمله كند.

علی علیه السلام برای سركوبی دشمنان از كوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوی صفین حركت كردند. در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانی) رسیدند و وارد كاخ كسری شدند.

حضرت پس از ادای نماز با گروهی از یارانش مشغول گشتن ویرانه های كاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت كاخ كه می رسیدند كارهایی را كه در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح می دادند به طوری كه باعث تعجب اصحاب می شد و عاقبت یكی از آنان گفت:

یا امیرالمؤمنین! آنچنان وضع كاخ را توضیح می دهید گویا شما مدتها اینجا زندگی كرده اید!

در آن لحظات كه ویرانه های كاخها و تالارها را تماشا می كردند، ناگاه علی علیه السلام جمجمه ای پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یكی از یارانش فرمود:او را برداشته همراه من بیا!

سپس علی علیه السلام بر ایوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتی آوردند و مقداری آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وی هم جمجمه را در میان طشت گذاشت.

آنگاه علی علیه السلام خطاب به جمجمه فرمود:

ای جمجمه! تو را قسم می دهم! بگو من كیستم و تو كیستی؟

جمجمه با بیان رسا گفت:

تو امیرالمؤمنین، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستی و من بنده ای از بندگان خدا هستم.

علی علیه السلام پرسید:

حالت چگونه است؟

جواب داد:

یا امیرالمؤمنین! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زیر دستان مهر و محبت داشتم،راضی نبودم كسی در حكومت من ستم ببیند، ولی در دین مجوسی (آتش پرستی) به سر می بردم. هنگامی كه پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد كاخ من شكافی برداشت، آنگاه به رسالت مبعوث شد. من خواستم اسلام را بپذیرم ولی زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام بازداشت و اكنون پشیمانم.

ای كاش كه من هم ایمان می آوردم و اینك از بهشت محروم هستم و در عین حال به خاطر عدالت از آتش دوزخم هم در امانم.

وای به حالم! اگر ایمان می آوردم من هم با تو بودم. ای امیرالمؤمنین و ای بزرگ خاندان پیامبر!

سخنان جمجمه پوسیده انوشیروان به قدری دل سوز بود كه همه حاضران تحت تأثیر قرار گرفته با صدای بلند گریستند.[1] .

امید است ما نیز پیش از فرا رسیدن مرگ در فكر نجات خویشتن باشیم.









    1. بحار: ج 41 ص24 داستانهای بحارالأنوار، ج 3 ص56.